الیناالینا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

دختر نازمون الینا

دخترم در آستانه چهار سالگی

چند روز دیگه ، نفس من ، عشق من ، امید همه لحظه های من چهارمین سالروز میلادش را پشت میزاره . خدایا چه معجزه ای است این فرزند ، این ارتباط خونی ، این عشق مادر و فرزندی ؛ اینکه همه زندگیت رو میذاری به پاش ؛ همه قلبت رو میذاری توی این راه ؛ اما نمیدونی آخرش چی میشه ،نمیدونی واقعاً وقتی بزرگ میشه اینو میفهمه که تو اینهمه از خودت ، از لحظه هات ، از عمرت گذشتی تا اون احساس خوشبختی کنه ، تا اون کمبودی رو حس نکنه. هر چند که شاید دونستنش خیلی مهم نباشه ، چون تو برای دل خودت و با عشق این کارها رو میکنی. میدونی که این وظیفه است که تویی که تصمیم گرفتی اون رو به این دنیا بیاری ، پس باید به بهترین وجه تربیتش کنی ، بهترین امکانات رفاهی رو بر...
9 بهمن 1393

آمادگی برای تولد

عزیزتر از جونم عمرم عشقم هستی من نفسم دارم کم کم واسه تولد بهترین موجود زندگیم آماده میشم . دخترم خوشحالم که خدا تو رو بهم داد و سالم و شاد و باهوش هستی . قربون چشمای نازت برم که وقتی نگاهم میکنی با نگاهت کلی باهام حرف میزنی .بوس عاشقتم خدا کنه تولدت به بهترین نحو برگزار بشه .دوستت دارم   ...
9 بهمن 1393

نفسم

  نازنینم، بهترینم. عشقم، امیدم، جونم. با توام ، با تو، دنیای من. میخوام لحظه هام رو با تو بگذرونم. تمام لحظه های که   حالا دارم و نمی دونم چند سال، چند ماه، چند هفته، یا چندروز دیگه میتونم و فرصت دارم با تو باشم یا نه؟! ارزش این لحظه ها رو با هیچ چیز دیگه نمیتونم برابر بدونم. میخوام تو تمام لحظه هایی که میتونیم داشته باشیم،با تو باشم. کنارت، همراهت، هم قدم و هم نفس با نفس کشیدنت. میخوام تا میتونم صدای قلب مهربونت رو بشنوم.   تا میتونم نفسهات رو بشنوم و حفظ کنم. میخوام ضربان قلبت رو بشمارم تا وقتی نیستی، از حفظ بشمارم و ثانیه هام رو با ت...
7 بهمن 1393

باز هم تو....

تو... بزرگ شدی جان من...بزرگ و بزرگتر! حرفهایت، کارهایت، تفکراتت... همه و همه، بزرگ شدنت را حکایت می کنند... سوال های بجا و درستت؛ مهر بی پایانت، وابستگی ات، حتی هوس کردنت! گواه حرف های منند. آنوقت برق چشمانت دیدنی ست... برق چشمانت، با آن خنده ها که سعی می کنی جمعشان کنی از روی لبانت. تو بزرگ شدی! خانوم و بی همتا... و من هنوز مثل تو را ندیده ام... ...
7 بهمن 1393

خاطره

الینای من ، عشق کوچک من باز دارم به آن روز مقدس فکر می کنم، به تمام آنچه که در آن اتفاق افتاد به تو و آمدنت چقدر دلم برایت پر می زد! چقدر چشم به راه آمدنت بودم یادم هست که آمدی! آمدی و مادرم کردی،دلم را بردی چقدر کوچک بودی آسمان من،سفید مثل خود خود ماه یادم هست قد 53 سانتی متری و صورت پف کرده ی سفیدت را یادم هست نرمی پوستت را،نرم تر از برگ گل... یاذم هست اولین شیر خوردنت با کمک پرستار! همان اولین شیر خوردن که بی تابش بودم... همان مک نخستین! همه چیز یادم هست جزء به جزء ، لحظه به لحظه حالا بزرگ شده ای و بزرگتر هم می شوی 4 سالگیت نزدیک است عزیز پاکم،گفته ام چند وقت است که دیگر همه چیز را دوباره تج...
5 بهمن 1393